بیت المال :
بهش گفتم :(( تویه راه که داری برمیگردی
یه خورده کاهو و سبزی بخر .))
گفت :(( من سرم خیلی شلوغه ، می ترسم یادم بره .
روی یه تیکه کاغذ هر چی می خوای بنویس و بهم بده .))
همون موقع داشت جیبش رو خالی می کرد .
یک دفترچه یادداشت و خودکار گذاشت زمین ،
برداشتم شان تا چیزهایی که می خواستم را رویش بنویسم .
یک دفعه بهم گفت :(( ننویسی ها .))
جا خوردم ! نگاهش که کردم ، انگار عصبانی شده بود .
گفتم :(( مگه چی شده؟))
گفت : (( خودکاری که دستته مال بیت الماله .))
گفتم :(( من که نمی خواهم کتاب بنویسم ،
سه کلمه که بیشتر نیست .))
گفت :(( نه !))